دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

ماهگرد ازدواجمون مبارک!!!

دیروز اولین ماهگرد ازدواجمون بود. چقدر زود یکماه گذشت. اون دفترچه خاطراته بالاخره آماده شد. به نظر من خیلی قشنگ شد. همه صفحاتشو پرینت رنگی گرفتم. جلد روی صفحشم خیلی ناز شد. روش نوشته شده بود " روزای قشنگ زندگی ما" و " تقدیم به همسر عزیزم سعیدجان" پایینشم دو تا عکس خوشگل چاپونده بودن!

و اما.......

دیروز  ظهر به دلایلی حتما باید میرفتم بیرون. ناراحت بودم که وقتی سعید میاد خونه نیستم. خلاصه دوباره به ی کار هیجانی فکر کردم. دیوار رو به روی در ورودی و  تزئین کردم. یه عالمه برگه آوردم و تو هر کدوم یه چیزی نوشتم و چسبوندم به دیوار.


وسطشم یکسری بادکنک چسبوندم البته باد نکردما. رو یکی از برگه ها نوشتم چه کاریه من اینا رو باد کنم تا عصری که میای خالی میشند. کار اخر و اول کردم!!!


حالا بماند که رو بقیه برگه ها چی نوشتم.... شب قبلش بهم گفت چی دوست داری برات بخرم؟ منم که خجالتی روم نشد بگم طلا!!!! (شانس ما رو ببین چقدر طلا گرون شده) دیدم گفتنشم فایده نداره  پول جایی نیست.  تریپ همسر مهربون ورداشتم. گفتم هیچی عزیزم.


یکم فکر کردم و از اونجایی که من هنوزم مشکل پخت و پز دارم گفتم شام بریم بیرون. اونم قبول کرد. ولی وقتی برگشتم خونه آخرش یه دسته گل مریم  و یه گلدون گل مصنوعی از اونا که دوست داشتم برام خریده بود. دست گلت درد نکنه مهربونم.

خبر من!!!!!

سلام دوستان. خوبین؟

من میخام اعتراف کنم. هر چی غذا بلد بودم درست کردم. دیگه وقتشه رجوع کنم به سایتای آشپزی. دلم به حال سعید میسوزه اونایی رو که بلد بودم چی میشد وای به حال این غذاهای جدید. 

خدا رو شکر آقای همسر ظهرها واسه نهار نمیاد خونه. ظهر میپزم اگه خوب شد میزارم واسه شام بد شد میریزمش دور

از طرف دیگه من اینجا خیلی از مامان بابام و فامیلام دورم عوضش تا دلت بخاد فک فامیل همسر این محلند. خیلی بده  از صبح تا عصر تنهام تا سعید بیاد. الان خوبه چند روز دیگه هوا تاریک میره هوا تاریک برمیگرده.....


دیروز صبح پدر شوهرم زنگ زد گفت واسه نهار بیا اینجا تنها نمون. گفتم امروز یکم بیرون کار دارم خبرتون میکنم که میام یا نه. نزدیکای ظهر بود وقتی رسیدم سر کوچشون یادم اومد وای باید خبر میدادم که میام یا نه. 

زنگ زدم به پدر شوهرم گفتم بابا کجایی؟ گفت بیرون.(خدا رو شکر خونه نبود) گفت زنگ زدم خبر بدم که میام. گفت باشه عزیزم.

رفتم خونه. 3 دقیقه بعدش پدر شوهر اومد خونه. به مادر شوهرم گفتم بابا اومده خبر بده مریم ظهر میاد اینجا. کلید و که انداخت دویدم رو حیاط گفتم بابا اومدی خبر بدی مریم میخاد بیاد. خندش گرفت گفت: ای ناقلا تو خونه بودی زنگ زدی؟ گفتم نه. سر کوچه.......

کارای متفاوت زندگی متاهلی

سلام به تو.سلام به من. سلام به اون. سلام به شماها!!!!!! دست. دست. شل!!!! دست. حالا دست. بیشتر و بیشترش کن!!!!!! 

مردم شوهر میکنند خانوم بشند منم همون خانومی که بودم هستم!!!  

 

راستش شب جمعه ما رو فرستادند خونه بخت. اینقدددد سخته خونه داری بخصوص اینکه مجبوری تموم وسایل آشپزخونت یکماهی رو کابینتا باشه و هر چی برمیداری سریع بشوری خشک کنی بزاری سر جاش. آخه من کی اینقد زرنگ بودم. مامانم اینقد ذوق میکنه من زرنگ شدم. در پوست خودش نمی گنجه!!!    

 

شب اول هر جا رفتیم خودمون و به زور برا شام دعوت کنیم دیدیم اونا خسته تر از ما هستند مجبور شدیم به دلیل گرسنگی زیاد سریعا یه کوکو بپزیم که کف ماهیتابه همش پر خاطره شد کلی خندیدیم (کاملا چسبید کف ماهیتابه)..  ولی خب با حق سکوت ردش کردم.   

روز اول خورشت بادمجون پختم جاتون خالی. یه عالمه ظرف کثیف کردم. بعد دیدم گازم لکه شد. پاکش کردم. دیدم کتری قوری سر گاز هم روغن پاشیده بود بهش اونم شستم.رو در گازهم روغن پاشیده اونم پاک کردم. وای خسته شدممممممممممممم.      

 

یکم گردگیری کردم. یه دست آرکوپال زشت هم مادر شوهر هدیه داده بود اونام چیدم تو کابینت جلو چشم سعید که مثلا من خیلی خوشم اومده!!!!!!     

 بعدش اینقد خسته شدمممممممممم. ساعت 4:30 بود دراز کشیدم. گفتم ساعت 5 بلند میشم . خابم برد با صدا زنگ  از خاب پریدم تا اومدم متکا رو پرت کنم تو اتاق (بد اموزی داره یاد نگیرید) سعید اومد.خندش گرفت گفت خاب بودی؟؟؟ 

چه اسقبال گرمی همسرم!!!!!    

 

روز دوم به زور چشمامو باز نگه داشتم تا سعید از سر کار برگرده رفتم پشت در .در و محکم گرفتم اون بکش من بکش!!!!(اوج استقبال گرم). بعد در و ول کردم نزدیک بود پرت شم تو زیر زمین!!!    

 

امروز کلی فکر کردم کجا برم که متفاوت باشه.  رفتم تو پله های پشت بوم نشستم. اومد تو صدام کرد. خانومی. مریم خانوم. مریم جون. بعد گفت باید پیدات کنم. اومد تو اتاق بالایی من خندم گرفت منو دید. حالا رو پشت بوم من بدو اون بدو!!!!!    

 

بهش گفتم فردا کجا برم که خیلی متفاوت باشه. فردا میخام برم تو زیر زمین ولی تو نیاااااااا!!!!!!!! 

زندگی متاهلی خوبه. برید متاهل بشید البته اول یه حساب کتاب بکنید چون خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی پول میخاد. خدا همه رو خوشبخت کنه.الهی امین...... 

فعلا خونه مامانمم. دیر به دیر آپ میکنم. ببخشید....

افکار منحرف من!!!!

سلام به همگی. آخیششششششششششششششششش راحت شدم. یعنی راحت کردم خودمو. (امتحان اخریمو نرفتم بدم) از شرایط من تو پست قبلی که خبر دارین. هنوز درگیر تحویل دادن پروژه هستم. به قول سعید خدا کمکت کنه من چیکارم؟!  

دیروز عصر اقای همسر اومد دنبالم که بریم خونشون. تو مسیر گفت مریم میخام یه خبر هیجانی بهت بدم.حدس بزن.... 

من: چی برام خریدی؟؟؟ سعید:هیچی. دوباره حدس بزن 

من: بابا برام چیز خریده؟؟ سعید: نه....حدس بزن 

من: مامان برام چیز خریده؟؟ سعید: نه ه ه. حدس بزن 

من: خواهرت که مطمئنم چیزی نخریده(اشاره به علاقه شدی من به خواهر شوهر)!!!خودت بگو کی برام چی خریده؟ سعید: چقدررررررررررررررررررررررررررر ذهنت منحرف 

سعید: بابا..... من: دیدی گفتم بابا. بابا چی خریده؟؟ 

سعید: شصت کیلو قوره خریده تو خونه منتظر من و تو اند. 

من: سعید:من:نمیام . سعید:میبرمت

 وقتی رسیدیم خونه پدر شوهرم رو حیاط بود داشت قوره ها رو می شست. گفت:مریم بابا کجایی که دلتنگتیم( با خانواده اقای همسر حساب شوخی داریم). 

نگاه کردم دیدم مادر شوهر  داره شربت اماده میکنه که بیاره . گفتم بابا من میرم تو آشپزخونه. مامان بیشتر دلتنگمه  

خلاصه یکم قوره پاک کردم و هی غرر زدم. غر زدمممممممم. (چقدرر به من کار میگین. من تو خونه خودمونم قوره پاک نکردم. مگه چند تا عروس دارین.من ظریفم. من نحیفم و........) 

جاتون خالی کلی خندیدیم.  

نتیجه گیری: 

 اگرم بخام یه وقت جدی  حرفی بزنم اونا حس میکنند من شوخی میکنم.....

اوج قاطی پاتی

اندر حکایت من و سعیدم 

 دیروز زنگ زدم به سعیدم گفتم دلم گرفته . گفت چرا؟؟ گفتم همه ی با هم قاطی شده .  

 

1) سه تا امتحان پشت سر هم اونم چی؟؟؟؟ آمار 1_ آمار2_ حسابداری صنعتی. هیچکدومم محض رضای خدا حتی یک جلسه هم نرفتم و مجبورم خودم یاد بگیرم. 

2) پدر شوهر و مادر شوهر 31 خرداد (چهارشنبه) به سلامتی رفتند مکه.من نتونستم اون روز کلا درس بخونم. 

3) پنج شنبه شب یکسری مهمون داشتیم واسه شام دعوت بودند که شامل کارای خونه بود و بازم نتونستم درس نخوندم. 

4) عموی آقای همسر امروز صبح(چمعه) از مکه اومدند و باید بریم زیارت قبولی. و دو شب دیگه شام دعوت داریم. بازم نمیشه درس خوند. 

5) از همه بدتر اینه که من چک پرینتای پروژم و تحویل دادم و استاد هزار و یک گیر داده. در حالی که من پروزم و از روی پروژه یه بنده خدایی نوشتم( سوت بلبلی)! نوشتم که دانشجوی ارشد دانشگاه آزاد بوده و نمرش شده 37/19

 در حالی که به من گفت من به این پروژه 10 میدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

خلاصه مجبورم دو سه روز قبل از امتحان به جای اینکه درس بخونم پروژه تکمیل کنم. 

استاد میگه باید حداقل ده نفر و که قبلا روی مدیریت کیفیت جامع تحقیق کگردن و در قسمت پیشینه بنویسی.  

آخه استاده نقطه چین!!!!! روی این مدیریت فقط 4 دانشمند تحقیق کردند. برم از خودم 7 تا دانشمند دیگه اختراع کنم؟؟؟؟؟؟؟؟ حافظ و سعدی خوبه؟؟؟ 

خدایاااااااااااااااااااااااا کاش زودتر این روزا تموم شه.  

و مورد اخر وقتی خانواده اقای همسر میاند من فرداش امتحان دارم بازم(فک کن)

هزار تومن..!!

چند روز پیش رفتیم یه وسیله برقی خریدیم.بعد رفتیم چند تا مغازه بالاتر قیمت گرفتیم حدود بیست هزار تومان تفاوت قیمت داشت و ارزونتر بود. 

عصری که سعیدم اومد داشتم براش تعریف میکردم. سعید گفت:خب طوری نیست خودتو ناراحت نکن.حساب این هزار تومنا رو هم نکن عزیزم!!!! از تعجب چشمام گرد شد  

منم جلب:کیف پولش و برداشتم و هر چی پول توش بود برداشتم.سعید گفت:پولا رو چرا برداشتی خانومی؟؟ گفتم:حساب این هزارتومنا رو نکن عزیزممممممم....... 

نتیجه گیری اقتصادی: از اون روز به بعد دیگه پول نقد تو کیفش نمیزاره و همش تو کارتشه(بغض)  

 راه حل ارائه بدین دوستان... 

  

غذای بیاد ماندنی...

چند روز پیش با اقای همسر رفتیم پارک. تو راه یکم کیک و.. گرفتیم که بخوریم. که یکدفعه چشمم افتاد به یه بسته پاستیل که شبیه کرم بود. کرمش خیلی مهربون و خنده رو بود.خیلی خوشم اومد و با اصرار فراوان خریدمش. خریدن همانا و شیطنتای من همانا.  

تو مسیر یکیش و میزاشتم دهن سعید و بهش میگفتم:حالا کی کرم داره؟؟ دیدی کرم داری! سعیدم هم خندش گرفته بود هم میگفت:اینا رو نخور ضرر داره دختر. 

شبش رفتیم بیرون غذا بخوریم تا اومد بره دستاش و بشوره و بیاد چند تا کرم و گذاشتم وسط بشقاب برنجش.یکمشم دور تا دور بشقاب خودم چیدم و با چنگال میخوردم.بقیشم گذاشتم تو لیوان تو سالاد تو ماست و... حیف که عکسشو  ندارم.خیلی رنگی و خوشگل شد. چقدر خندیدیم جاتون خالی...... 

باغ...

سلام.چطورین؟ 

دیروز صبح سرم داشت میترکید یه قرص مسکن خوردم و بعد اقای همسر اومد دنبالم و قرار شد نهار بریم خونشون. نهار و که خوردیم دیدم سرم یکم بیشتراز صبح داره میترکه  یه قرص مسکن دیگه خوردم و استراحت کردم. 

ساعت چهارشد و داشتم میمردم از سر درد   که باز یه مسکن دیگه خوردم و رفتیم باغ پدر شوهر.یکم که گذشت بهتر شدم و انگار این مسکن خوردن من یه انرژی مضاعفی بهم داد و شاد و شنگول شدم(خودمم توش موندم)   

پدر شوهر داشت علفای باغ و میکند. من   و سعیدم رفتیم کمکش(در حد تعارف). سعید علفایی که گل کرده بود و میکند دسته میکرد و با خنده تقدیم میکرد به من . منم جلب!! بهش گفتم مرسی گلم خودت علفی!!!!!! 

پدر شوهرم رو به مادر شوهر کرد و گفت: نگاه کن این دو تا مثلا دارند کار میکنند هی گل بهم دیگه تقدیم میکنند. مریم   کار نمیکنی نکن بزار حداقل سعید کار کنه. گفتم بابا من نشستم کنارش   انرژی بگیره مضاعف کار کنه!!! 

مادر شوهر دو تا لیوان چایی اورد و نشستیم با هم چایی خوردیم. پدر شوهر گفت:نگاه. کاراشو ما میکنیم چاییشو واسه یکی دیگه میارند. منم   گفتم بابا. ما باید چایی بخوریم جون بگیریم بریم تا اونطرف باغ واسه شما چایی بیاریم!!!

دیوار به دیوار باغ پدر شوهر باغی که به قباله من کردند. پدر شوهر علفای باغ و میکند و از دیوار پرت میکرد تو باغ کناری. منم بهش گفتم:بابا. گفت:بله؟ گفتم طوری نیست؟ گفت چی؟ گفتم علفا رو میریزی تو باغ مردم طوری نیست. خندش گرفت... 

بعدشم جاتون خالی سبزی از باغ چیدیم و عصرانه کوکو سبزی درست کردیم. ولی چسبید به ماهیتابه و تیکه شد. مادر شوهر ناراحت بود که چرا اینجوری شد. پدر شوهر گفت:مریم تا حالا این مدلی کوکو خوردی؟ گفتم :زیاددددددددددددددددددددد. همشون خندشون گرفت. 

کلا دیروز روز خوبی بود. خدایا شکرت......

خاطرات من و همسرم

دیروز اولین ماهگرد ازدواج من و سعید بود. با مادر شوهر هماهنگ کردم که یه کیک بپزم و برم خونشون که وقتی سعیدم اومد غافلگیرش کنم. مادر شوهر هم زحمت کشید و تو هوای بارونی دیروز یه آش رشته خوشمزه پخت.جای همتون خالی بود.

خلاصه پدر شوهر گفت مریم بدو کفش و لباساتو قایم کن که سعید الان دیگه میاد. صدای در اومد.رفتم تو اتاق. سعیدم اومد. از راه رسید رفت توی اشپزخونه گفت مامان میخاست بزاری مریمم بیاد بعد اش بپزی. 

پدر شوهرم جلب:گفت مگه مریم نباشه ما نمیتونیم اش بخوریم. سعید نشست رو مبل و گفت:مریم اینجاست. نه؟ رفتارتون خیلی تابلوا. که یکدفه خواهر شوهر خندش گرفت و گفت مریم بیا سعید فهمید. 

منم از تو اتاق پریدم بیرون و بهش گفتم ای ناقلا..... حالا نگو سعید یه دستی زده بود. و این خواهر شوهر کار و خراب کرد. 

خلاصه آش و خوردیم و بعد از یکساعت خواهر شوهر کیک و اورد و منم کادوهایی که براش خریده بودم و قایم کردم و یهویی بهش گفتم تقدیم به همسر مهربونم...  حسابی سورپرایز شد. اصلا انتظارشو نداشت.کلی کیف کردم که ذوق زده شد. بعدم کیک و خوردیم و رفتیم تو پارک کفتر هوا کردیم!!!!!(اشاره به دو کفتر عاشق)... 

البته سعید گفت میخاستم بیام خونه بعد برم بازار برات یه چیری بخرم که نشد و از این بابت ناراحت شد. کلی دلداریش دادم. که من از صبح تو خونه بودم شما که اینجا نبودی که بخای بری و..... تهش گفتم: مهم نفس کار حالا یک روز این ور اون ور تر نداره . گفت ای شیطون. عاشق همین شیطنتاتم بلا..    

کلا من این شکلی ام از بس که خوبم!!!