چند روز پیش یه نفر که تازه رانندگی یاد گرفته بود اومد خونمون و اصرار داشت هر جوری شده من و با خودش ببره پارک. اولش انداختم تو شوخی و خنده که من جوونمـ آرزو دارمـ. تازه امیدم دارم!!!!!!!!!!!!!!!!! من آرزو دارم از تو پیام نور بیام بیرون درسم و تموم کنم و از اون کلاه های فارغ التحصیلی بزارم سرم.
بعد دلم به حالش سوخت(تواضع تا چه حد؟) و قبول کردم باهاش برم. موقع رفتن به مامانم میگم مامان حلالم کن. فقط پنج شیش سال نماز و روزه دارم. یه پولی هم به ... بدهکارم و چند تا ختم قرآن و نماز امام زمان و ........... مامانم گفت خیر ببینی این مریم و نمیخاد ببری این حالا حالاها اینجا کار داره.
.در خونه رو که بستم آیفن و زدم و به مامانم گفتم :آق_________اجون: راستی دفترچه بیممو یادم رفت ببرم.مرگ حقه!!! هی تو دل مامانم و خالی میکردم و میخندیدم. .
تو راه همش میگفتم وای من دفعه آخریه که دارم اینجا رو میبینم. آخرین بهار زندگیمه و دارم میبینم. کی باورش میشه. مریم جوون مرگ بشه...
چند دقیقه بعد از اینکه رسیدیم مامانم زنگید و گفت سالم رسیدین؟ منم گفتم نه. من الان تو icu و اون تو ccu!!!!!!!!!!!!
به این میگن تفریح ناسالم.....
راستی من دارم میرم مشهد. از طرف همتون نائب زیاره هستم.