دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

ی مسافرت دو روزه عالی

سلام به همه دوست جونیام. خوبین؟ 

ی چند وقت بود اصلا حس نوشتن نداشتم. تا اینکه رفتیم دشت لاله های واژگون و کلی سر ذوق اومدم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. 

ی مسافرت دو روزه با دایی هام و خالم و مامان بزرگم.(خاله ام دو ماهه عقد کرده. دختر دایی ام هم یکماهه عقد کرده. ما هم که خیلی قبل عقد کردیم!!!) و پسر دایی عذب و زندایی و دختر دایی هام شدیم ی اکیپ باحال.

 ی ویلا تو چادگان گرفتیم و شب و اونجا خابیدیم. اونجا هوا خیلی سرد بود. شکوفه هاش تازه در اومده بود. رفتیم بیرون و ی چایی خوردیم و بعد رفتیم سراغ والیبال و وسطی بازی کردن. خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم. 

فردا صبح راهی دشت لاله ها شدیم. خیلی قشنگ بود.از دیدن طبیعتش سر ذوق اومده بودم.جای همتون خالی.  

 

 

 

ی جای بکری واسه نشستن انتخاب کردیم.که یکطرف جاده که ما نشسته بودیم دشت لاله بود و اونطرف جاده چشمه آب و ی دشت سرسبز. عکس پایینی جایی که ما نشسته بودیم. 

 

 

این لاله های خوشگل و ببینین:   

 

 

  

و اما این یکی و قول میدم تا حالا ندیده باشین   

 

 

بین این همه لاله قرمز فقط یک شاخه لاله زرد بود.   

جاتون خالی کباب و خوردیم و رفتیم توی دشت و کلی عکس گرفتیم و بعدشم ی چایی خوشرنگ کنار چشمه آب و میوه و.... 

بعدم راهی شدیم سمت آبشار کوهرنگ. جدا جای دیدنی و قشنگی بود.   

 

 

این یه نمای کلی از آبشار کوهرنگ 

از دو جا آب با سرعت و فشار زیاد میریخت پایین که تو عکس بالایی که گذاشتم معلومه. 

این اولین جا 

و اینم دومین جا بعد از پل هوایی. اندازه آدما رو با مقیاس آب بسنجید.  

ببخشید دیگه ی مدت نبودم ولی با گذاشتن ی پست طولانی و پر از عکس جبران کردم. 

راستی برای پدر شوهرمم دعا کنید. امروز قرار عمل بشه . بازم ی مدت نیستم و میرم کمک مادر شوهرم. دعا کنید همه چی ختم به خیر بشه.

سفره هفت سین

سلام به همه دوست جونیام. خوبین؟ 

امروز رفتم خونه خواهرم تا ی عکس از نینیمون بگیرم. آخه امروز یکماهش شده ولی همش خواب بود نشد عکس بگیرم. ولی در عوضش ی عالمه عکس براتون آوردم. 

این عکس سفره هفت سین امسال منه. لازم به ذکر است درست کردن شمع و جام ها از هنرهای بنده میباشد.  

 

18 فروردین پارسال دانشجویی رفتیم مکه . اولین ماه عسل تو بهترین جای دنیا. خدایا شکرت. هنوزم باورم نمیشه. خدایا شکرت. شکرت که همسر به این خوبی و مهربونی دارم.شکرت که ما رو قابل دونستی.

آب یخچالی..!!!!

یادمه یه شب بادایی هام رفته بودیم چادگان(منطقه تفریحی اطراف اصفهان)که....  

همگان در خواب عمیق شبانه بودیم که ناگهان مهسا نامی(دختر داییم) مبادرت کرد به امر خطیر جیغ زدن. به گونه ای که این جمعیت کثیر همانند جن زدگان مات و مبهوت سر جای خود نشستند. 

همگان ابری در بالای سر خود داشتند که چگونه موجودی! سه ساله در عرض چند ثانیه توانسته خفتگان را بیدار و بر اعصاب همگان راه برود!!! 

من و خالمم تصمیم گرفتیم جنبه های مثبت قضیه رو نگاه کنیم. خالم دندانهای مهسا را می شمرد و من نیز حرکات زبان کوچک وی که به وضوح مشخص بود را در ثانیه تخمین میزدم!!! 

بعد از اندک زمانی متوجه شدیم که مهسا طلب آب میکند سریعا گروهی کثیر اقدام به اوردن اب برای ایشان شدند به این امید که بعد از خوردن اب زبان کوچک وی کمی استراحت کند. اما بر خلاف انتظار همگان فریادی بس بلند تر از قبل سر داد که من آب یخچالی میخام اینا داغ...!!!! 

اینجا بود که همگی از زنده ماندن خویش اظهار پشیمانی کردیم. و شبانه در پی آب سرد کن از پلاژ خارج شدیم و با دیدن اب سرد کن لبخند رضایت بخشی بر لبان همگان نقش بست

مشهد....

سلامی دوباره.خوبیننننننننننننننننننن؟ 

سه شنبه اخرین امتحانمو میدم و اگه مشکلی پیش نیاد ان شا الله عصرش هم میریم مشهد. به اندازه کادوهایی که دادین براتون دعا میکنم. 

شوخی میکنم. ایشالا قابل باشیم بیادتون هستیم. و برای خوشبختی و سلامتی همتون دعا میکنم.فقط یکی دعا کنه این امتحان اخری و نیفتم. بدجور زور میگه.... 

آرزوم رفتن به مکه است. خوش به حالت امیر(از دوستای وبلاگی که تازه از سفر حج برگشته)...........

خاطرات سفر(۲)

سلام به همگی. حالتون خوبه؟ 

این روزا روزای خوبیه برام. کلی خبرای خوب خوب شنیدم. ولی وقتی فکر میکنم که یکماه دیگه فرصت دارم با ۸ تا کتاب نخونده یکم ناراحت میشم. توجه کنید فقط یکم!!! 

و اما خاطرات سفر: 

 شبی که توی دزفول بودیم رفتیم شهر بازی. ساعت چند؟۱۲ شب. اینقدر شلوغ بود. ملت خاب نداشتند. به هر وسیله ای که نگاه میکردیم جرات نمیکردیم سوار شیم. خیلی وحشتناک بود. وقتی تصور میکردم که قرار بشینم توی یه همچین دستگاه مخوفی مو به تنم سیخ میشد. 

 

 از همون دم در ورودی داییم گیر داده بود. این؟ نه. اون؟ نه. جلوتر. این تر؟ نه تر!!!! 

رسیدیم به این فیلای عروسکی که بالا پایین میره. گفتم همین!!!! (به نظر خیلی اروم و بی ازار میومد).  

رسیدیم به دستگاه سالتو. اینقدر بد بود که من بجای اونا فشارم افتاد. والا!!! 

خلاصه به هر ریاضتی بود داییم منو راضی کرد من برم تو کشتی بشینم. اولش خوب بود ترس نداشت. اما وسط راه وحشتناک بود. من به دلیل سبکی وزن تا اوج پرت شدن پیش میرفتم و بقیه متعجبانه نگاه من میکردن!!! 

خدایی هیچ وقت تو زندگیم با پای خودم نرفته بودم تو ببل مرگ. وقتی تموم شد دستام یخخخخ کرده بود.اینقدر جیغیده بودم گلوم خشک شد. 

نتیجه گیری غیر اخلاقی: 

هیچ وقت به حرف داایی هاتون گوش ندید!!! 

 بی ربط نوشت: راستی میخام دوباره گوشی بخرم. یه گوشی خوب سراغ دارین با قیمت مناسب. ترجیحا نوکیا باشه.

خاطرات سفر...

سلام به همگی. امیدوارم سال خوبی داشته بوده باشین!  

تو مسافرت قرار شد یه شب تو اداره راه و ترابری رامهرمز بخابیم.اونجا یه سالن بزرگ داشت با 8 تا اتاق رو به روی هم.بعد از خوردن شام اقایون به دلیل خستگی خاموشی زدن که همه بخابن) و از اونجایی که خانومها جزء همه محسوب نمیشدن تا دو ساعت بعدترش هم در حال صحبت کردن بودن که ناگهان(...........)اومد تو اتاق.   

جالبیش به این بود که از این 10 نفر فقط 3 نفر فهمیدن که چی بوده.   بقیه به تبعیت(درست نوشتم؟) از اون 3 نفر میجیغیدیم تا بعدا سر فرصت بفهمیم واسه چی میجیغیم!!!! 

حالا تصور کنید: 

یه دونه اتاق و 10 تا دونه خانوم و یه دونه در خروجی!!! خلاصه به هر طریقی و با هر سر و وضعی؟؟؟  بود پریدیم تو سالن. بیچاره مردا.چشما همه گرمز! و قرد! که چی بوده ایا؟ چتونه شماها؟!!!  

موشه هم ول کن نبود. دنبال ما(مونثا)! شده بود مثل کارتون موش و خانوما!!! (کارتونش خیلی جدید) به ترتیب از یه اتاق به اتاق رو به رو.Yatta دوباره از اون اتاق به اتاق رو به رویی(10 نفر و یه موش) ما هم در حد توان میجیغیدیمممممممممممممممممممم.  

مردها هم که...........      کیف کردن خدایی.اون شب خوشحالی و قلبا احساس کردن ولی جرات نداشتن به روشون بیارند. 

بعد از اینکه ما و موش چند باری اتاقها رو دور زدیم و شادی اقایون کامل شد. بالاخره داییم کشتش.و اینجا بود که سکوت بر جو حاکم شد و ارامش به کانون گرم خانوادها برگشت.

نتیجه گیری مخوف: 

خونه ما موش داره عقرب و تمساح داره......!!!