دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

بخاری سرد!!!

دیشب خیلی سردم شده بود. تشک انداختم کنار بخاری تو اتاق بالایی و گفتم امشب واسه تنوع هم که شده رو تخت نمیخابیم...


بخاری و تا اخر زیاد کردم و چسبیدم به بخاری. چند دقیقه بعد یهو پام یخ کرد. گفتم سعید چقدر پایین بخاری سرده پام یخ کرد. سعید تعجب کرد گفت مگه میشه.


بلند شد نشست دیدم داره میخنده گفتم چته؟ چرا میخندی؟ گفت: من چیکار کنم از دست تو دخمل.

 پات و چسبوندی به پایه صندلی نه بخاری. لطفا تغییر زاویه بده.

من: سعید:



گشنمه!!!

سلام به همه. خوبین؟

خیلی خوشحالم. همین...!!! 

دیشب رفتیم خونه پدر شوهرم اینا که از مشهد اومده بودن. .وقتی سعید از سر کار برگشت داشتم غذا میپختم از بس عجله کرد قابلمه رو گذاشتم رو بخاری و رفتیم اونجا.


 هی مهمون پشت مهمون. منم گشنه!!! هر چی ایما اشاره سعید پاشو.نخیر....

یه لحظه مثل تو فیلما رفتم تو آشپزخونه و اشاره کردم بیا.




گفتم من دارم ضعف میکنم چرا نمیریم.غذامون 4 ساعته سر بخاری. سوخت. 

در یخچال و باز کرده جعبه کیک و آورده بیرون. یه کیک خوردم. 


میگم بریم؟ میگه: مگه گشنت نبود کیک خوردی سیر شدی. دیگه عجله نکن واسه رفتن.

منو میگی.


خلاصه با هزار زحمت؟؟؟!!! ساعت 10:30 مهمونا رفتن. همین که در و باز کردیم داییش اینا اومدن.

 سعید گفت زشته بریم بشینیم. هیچی نگفتم فقط از اون نگا معنا دارا کردم. 


گفت: نه حالا که فکراشو میکنم همچین لازمم نیست بمونیم. گشنمون.میریم. دایجون خداحافظ.



سوار موتور که شدیم. هوا حسابی سرد بود. ولی واسه جبران مافات!! گفتم باید منو ببری تو خیابونا تاب بدی. 


سعیدم نامردی نکرد اینقد زیکزاک میرفت.(موتور نبود جاش اسب گذاشتم) منم محکم گرفته بودمش و از لجش ذوق میکردم و الکی میخندیدم!!! 



رسیدیم به مغازه دوستش. جاتون خالی رفتیم دلی از غذا!!! پر کردیم!!  وقتی اومدیم بیرون گفتم سعید جان من خوب شدم  



دیگه به خونت تشنه نیستم . نیازی نیست دیگه بریم تاب بخوریم تو این هوای سرد اذیت میشی عزیز دلم!!

چرا خشانت!!! مگه مهربونی چشه یا گوشه؟!!


سعید: حالا من بد شدم!!!( کلی پول پیاده شده بود) 

آن تایم!!!

پدر شوهرم یه خصلت خوبی که داره اینه که بسیار بسیار آن تایم. یعنی من اگه بهش بگم ساعت 10 بیا. حتما حتما راس ساعت میاد. امکان نداره یه دقیقه هم دیر برسه.


در اکثر موارد یک ربع زودتر میاد. اولا وقتی میومد من هنوز آماده نبودم. باید منتظر میموند تا من آماده بشم. این اواخر اول آماده میشم بعد بهش زنگ میزنم دو دقیقه بعدش میاد.


پنج شنبه مادر شوهر  پدر شوهر رفتند مشهد. البته با 6 ساعت تاخیر در پرواز. 

به سعید میگم اگه بابات مسول هواپیمایی بود خیلی خوب میشد راس ساعت میرفت راس ساعت میومد. 

گاهی وقتام یه ربع زودتر پرواز میکرد نصف هواپیما خالی بود. خیلی باحال میشد. نه؟

سعید: من: 

 من:  سعید:  این قسمتش بد آموزی داره حذف. و....... بازم  من:

تعارف گیرا!!!!

دیروز زنگ زدم به مادر شوهرم رفته بود پیاده روی. بهش گفتم مامان قبلا مسیر پیاده رویت به خونه عروست ختم میشد. جدیدا مسیرشو عوض کردی.  (تو دلم خدا خدا میکردم یه وقت نیاد اینجا).


 پرسیدم نهار چی دارین؟ گفت هنوز چیزی درست نکردم.

گفتم من دارم کتلت میپزم نهار بیاند اینجا. اونم قبول کرد.


تازه داستان شروع شد....


رو تخت: انبوهی از لباس بود. به قول سعید من تو این لباسا غلت خوردم تا تونستم شال گردنمو پیدا کنم....(البته همیشه اینجوری نیستا. بیشتر وقتا اینجوریه)!!! 

رو کابینتم پر از وسایل و ظرف و ظروف آشپزی بود.  

تو سینکم که یه عالمه ظرف نشسته بود. (مربوط به نهار ظهر بود) girl_impossible.gif

کلی خرده نان زیر میز ریخته بود که باید جارو میکردم

گردگیری نکرده بودم. 

از همه بدتر سر و وضع خودم بود( میزان له بودنم در عکس مشخصه؟)


پدر شوهرم  گفت میریم نان میخریم و میایم. به سعید میگم باز شکر خدا نانوایی شلوغ بوده  ده دقیقه ای طول کشید تا بیاند وگرنه من چیکار میکردم .  


سعید : صبر کن مامانمو ببینم بهش میگم....(ایش. لج درآر)


پدر شوهر من خیلی باحال. هر چیزی و که میبینه باهاش کلی سوال درست میکنه . مثلا حلقه گل پشت در ورودیمون شکسته بود. گذاشته بودم رو اپن.

  :چی شده؟ 

: شکسته.

 : در و محکم بستین یا چسبش قوی نبوده؟

: نمیدونم والا. رو زمین افتاده بود

 : چسبشو که دارین به سعید بگو بچسبونه

: بله داریم.  سعید وقت نکرده

 :مگه چیکار میکنه که وقت نداره

: عصرا که برمیگرده میره کلاس

 :چه کلاسی؟

:....

: تا ساعت چند؟چند شنبه ها؟ تا کی؟ و..............


به سعید  میگم اون روزا چطوری به بابات دروغ میگفتی؟ اینقدر سوال میپرسه من یکی که نزدیکه اصل قضیه رو فراموش کنم چه برسه بخام  جواب انحرافی هم بدم.


 من نگاه به هر کدوم از وسایل خونه میکردم باهاش سوالای بابات و میساختم و ترجیح دادم همه چیو دور از دید قرار بدم. 

بعد گفتم چشمات و ببند تاسورپرایزت کنم . در و کمد لباسا رو باز کردم تمام لباسا ریخت بیرون. 

 سعید:  

من: ببین با هر کدوم از اینا چقدر سوال میشه ساخت. همه سوالا رو تو کمد قایم کردم...

بدون شرح!!!

 تو اینترنت داشتم دنبال یه عکس خاصی میگشتم یه یهو چشمم افتاد به این دو تا عکس... اصلا یعنی... من هیچی نمیگم

 نتیجه گیری:

ایرانیا چقدر خلاقند واقعا!!!

ادامه مطلب ...