امشب سعید شب کار بود. ظهر نخابیدم که شب راحت خابم ببره.نفهمیدم کی خابم برد. ساعت 11 بود که پاشدم رفتم سمت آشپزخونه که یهو ی مارمولک ویژی(منظور خعلی سریع) رفت زیر کابینت ها.
اون لحظه ی حسی مثل افتادن گوشی جلو چشمت تو چاه دستشویی بهم دست داد. قبلا تجربه کردم که میگم. ی حسی که چند لحظه شوکه میشی هنگ میکنی.
حالا من چیکار کردم؟ مگس کش و برداشتم و ی ده دقیقه ای همون جوری نشسته بودم رو صندلی در انتظار این جانور! که بیاد و ی استقبال گرمی ازش بکنم. تو این ده دقیقه فهمیدم واقعا انتظار سخته.
در همون لحظه از یار و دلبر پیام اومد که:
سعید:خابی یا بیدار خانومی؟ خوبی؟
من:بیدارررررررر. نه اصلا خوب نیستم.
سعید:چرا؟
من: خلاصه ای از رویداد ...
دو ثانیه بعدش با صدایی سرشار از انرژی و خنده و ذوق پنهان (که من میدونم این ذوق سرشار از کجا نشات گرفت یهو) زنگ زده که شیش و ده(منظور چی شده)؟
من: با حالت کلافگی که دو ساعته نشستم مارمولک نمیاد بیرون بکشمش. کشتنش به یک طرف پیدا کردنش به ی طرف دیگه.
سعید:نترس برو بخاب کاریت نداره !!
من: میترسم بیاد رو صورتم
سعید:نترس مثل سوسک که خنگ نیست خودش راهش و بلده.
من:وای سعیدم دو بار تو زندگیم قانع شدم یکی شب خاستگاری بود یکی هم امشب!!! خب پس من میرم بخابم فردا صبح که اومدی بکشش. باشه؟
سعید:باشه گلم.
من:سعید
سعید: ا. اهان. خب برو تو اون یکی اتاق بخابعزیزم. فقط مریم ی چیزی؟
من: رو ابرا که چی میخاد بهم بگه؟
سعید: در اون 20 لیتری آب و بزار که نیفته توش.(آب خونمون شدیدا مزه ماهی و لجن میده مهربون همسر رفته برام از چشمه آب اورده)
من: یعنی مهربونی و نگرانی و صداقتت همش با هم تو حلقم.
و این چنین شد که مارمولک نیومد بیرون و خواب منم که رفت. تصمیم دارم صبح متکام و بردارم رو میز نهار خوری صحنه سازی کنم انگار که تا صبح اینجا بودم.
نتیجه گیری: سعید امروز در پشت بوم و باز گذاشت. بزار فردا بیای. هیچی هم نمیگه جلب.....
دیگه نمیشه ادامه داد. عید فطر مبارک!!!!