دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

از هر دری سخن..!!!

این روزا خیلی افکار منفی میاد سراغم. دیگه دارم کلافه میشم. افکار منفی که نه ی جور ترس. ترس از دست دادن عزیزان. خدا نکنه.... نمیدونی چقدر این حس برام عذاب آور. دیونم میکنه. 

خبر خاصی نیست جز اینکه دیشب خونه مادر شوهر دعوت بودیم. امروزم روزه ام. تصمیم دارم روزه قرضی هامو بگیرم. امشبم سعید ساعت 8 میاد. صبح ساعت 6 کجا و 8 شب کجا. دلتنگت میشم سعیدم. دلم واسه چشمای قهوه ایت تنگ میشه عزیزم. 

 

الانم اومدم اتاق بالا دارم لباس زمستونیا و تابستونیا رو از هم جدا میکنم. سرگرم باشم شاید کمتر فکرم سراغ افکار منفی بره. خونه ما که حسابی سرد شده. الانم کاپشن سعید و پوشیدم. شبها خیلی سرد شده. باید امشب به سعید بگم کف خوابا رو روشن کنه. خیلی حس خوبی تو زمستون وقتی میخابی تشک و بالشت گرم باشه.  

 

دیگه خبر اینکه فنچ چیامون  که من خیلییییییییییییییییییییی دوستشون دارم 4 تا تخم گذاشتن و مرغ عشقامونم 5 تا تخم گذاشتن. شاید اندازه تخم های فنچ به اندازه ناخن انگشت کوچیکه هم نباشه. خیلی دلم میخاد ببینم چطوری تو این تخم به این کوچیکی فنچ جا شده. کاش بدنیا بیان. 

اگه تونستم عکس قفسمون و که سعید با سلیقه خودش درستش کرده میزارم.خیلی خوشگل. 

و دیگه اینکه واسه خواهرم خیلی دعا کنید.دعا کنید همه چی ختم به خیر بشه. چهار شنبه هم قرار ی خبر مهم کاری به سعید بدند. امیدوارم این مسئله هم اونجوری بشه که سعید میخاد. ذهنم خیلی درگیر. دلم میخاد از این مسائل فاصله بگیرم و از بالا به قضایا نگاه کنم تا بتونم  تصمیم درست بگیرم.

سوالای الهه خاله....

سوال جدید الهه خاله:

الهه: خاله چرا بچه ها که بدنیا میاند لباس ندارن؟ مگه سردشون نیست؟

خاله ای که من باشم:

به الهه گفتیم بچه رو از بیمارستان میارند. ترجیح دادیم براش شفاف سازی نکنیم. بچه که بود میگفتیم فلانی ی نینی تو شکمش. میگفت بچه اش و قورت داده؟ پاشو بریم منو قورت نده!!!

بلوز خوشگل من!!!

امروز برای تعویض روحیه ام رفتم بازار. صبحش سعید ازم پرسید میخای چیزی بخری؟ منم گفتم: نه. با خاله میخام برم. اون خرید داره. من چیزی لازم ندارم.

هر وقت میگم چیزی لازم ندارم سعید بیشتر نگران میشه. رفتیم ی مغازه که لباس فروشی که جدید باز شده بود. ساپورت داشت 60 هزار تومن. میگفت تهران 300 هزار تومن. ولی نمی اززید. رفتیم مغازه کناریش لباس های مجلسی شیک داشت.

یهو چشمم افتاد به ی بافت زمستونی خیلی خوشگل. دیگه هیچی نه میشنیدم نه میفهمیدم. خلاصه قیمتش یکم بیشتر از یکم گرووووووووووووووووون بود. ولی چشمم گرفته بود. به نظرم هم جنسش عالی بود هم خانومه میگفت کار ترکاست!!!!(ترکیه).

و این شد که زنگ زدم به شوهری. و کلی براش توضیح دادم که خیلی خوشگل. چشمم گرفته. بخرمش. سعید گفت: جنسش چطوره؟ گفتم من کار ی به جنسش ندارم. بخرم دیگه؟ تو رو خدا. نه نگو دیگه سعید. ی بله بگو من ذوق کنم. سعیدم دستش بند بود. واسه اینکه من کمتر حرف بزنم گفت باشه بخرش. 

منو میگی ذوققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق رو ابرا ترکیه بودم!!!!!

حجم عکساش یکم بالاست. میزارم تو ادامه مطلب

عکسش خیلی معلوم نیست. خودش خیلی خوشگل. سنگ دوزیش توی شب خیلی خوشگله. 

به نظرتون چقدر می ارزه؟

ادامه مطلب ...

حوصله ندارم!!!

اینقده حال ندارمممممممممممممممممممممم. دیشب سرم میدردید. سعی کردم قرص نخورم. رفتیم مهمونی و برگشتیم. سرم و بستم و خابیدم. صبح از سر درد چشمام باز نمیشد. 

مجبور شدم ژلوفن و بخورم. سر دردا کلافم میکنن. هفته ای یکبار دو بار سر درد دارم. سینوسام عفونت کردن. الانم زمستون و ما هم با موتور. دیشب یخ کردم تا رسیدیم خونمون. 

امروز جمعست. سعید رفته سر کار. صبح خیلی دلم گرفت. اومد کنارم رو تخت نشست گفت سرت بهتر شد؟ گفتم: نه. گفت چیکار کنم برات؟ گفتم امروز نرو سر کار. بمون پیشم. دلم میخاست الکی گریه کنم.

صبح سعیدم رفت برام نون تازه با آش سبزی خرید ولی چه فایده تنهایی که نمیچسبه بهم. کاش بودی سعیدgirl_cray2.gif girl_cray2.gif.  

دلم برات تنگ شده نفسم

 همه هفته به امید اخر هفته ام که ی نهار و صبحونه دلچسب بخورم. وقتی نیستی دلم میگیره بخدا   

باید برم خونه مامانم. برم آماده شم بابای مهربونم بیاد دنبالممممممم. شاید برم بیرون حال و هوام عوض شه.

خاطرات عروسی ای!!!

آقا این هفته خیلی جو عروسی اینانه است!!! منم دلم عروسی میخاااااااااااااااااااااااااد. آخر این هفته عروسی محبوبه جان. ایشالا که خوشبخت بشی عزیزم.به پای هم پیر بشین گلم. ایشالا نوبت صدف جان. البته بعید میدونم صدف  بتونه از این درس و مخشا جون سالم به در ببره..... 

 و اما خاطره شب عروسیمون: 

یک هفته قبل عروسیمون داشتیم مثل عقدیا تو خیابون زیک زاک میرفتیم که رسیدیم به چراغ قرمز. مثل الان نبود که از گوشه سرعت گیر به حالت ضبدر با سرعت خیلی؟؟؟ رد میشیم. خلاصه یهو چشممون افتاد به ی ماشینی که پشت شیشش نوشته بود 

ظرفیت دو نفر. خودمو خودت... 

 

کلی ذوقققققققققققققققققققققققققق کردیم و سعید رفت سفارش برچسبشو داد و ما هم شب عروسیمون زدیم پشت شیشه ماشین. خیلی ذوق کردم وقتی واسه سورپرایز کردنم نوشته رو نشونم داد چنان جیغی زدم و محکم بغلش کردم یادش بخیررررررررررررررررررررررررررررررررررر 

 

عاشقتم بهترین من. دوست داررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم(جیغ). عقدمون بهترین دوران زندگیم بود. سراسر شادی و انرژی و خاطره بود. الانم خوبه. کلا خدا رو شکر میکنم بخاطر داشتن مردی همچون تو. فدات شم. دلم برات تنگ شده مرد من.

شکافتن بخیه..

و اما...............

شکافتن بخیه پای الهه هم داستانی داره. داستان که نه. تلفاتی داشت. زنگیدم به خواهرم بپرسم الهه چطوره؟ گفت دیشب بردیمش دکتر. من و دو تا پرستار دیگه محکم گرفته بودیمش و الهه هم در حد توان جیغ میزد.ماشالا صدا داره ها.

خلاصه خواهرم میگفت آخراش که خسته شده بودیم با دستش چنان مشتی پای چشمم زد و با پاش محکم زده تو شکم پرستاره. مونده بود پرستار سوم که از خجالت اونم در اومده بود و یه گازززززززززززززززززززززززززززز کوچولو!!! به دستش گرفته بود. خیلی کوچولو در حدی که جای دندوناش رو دستش مونده بود.

یادم افتاد به بچگیاش وقتی میخابیدیم چشمامون و می بستیم میرفت یه مگس کش میورد و چنان شپلق میزد تو صورتمون یا خودش و مینداخت رو شکممون همچین که نفسمون گیر میکرد و رو به کبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودی میرفتیم.

یادش بخیر.خواهر بیچاره من از ترس شبانه روز نمیتونست یک لحظه چشماشو ببنده.الهی فداش شم بچه که بود همه صورتش لپ بود. میمیرم برا بچه تپل که دست و پاهاش پر چین باشه.

 

عکس بچگیای الهه. فدات شم

کوک!!!

الهه جونممممممممممممممممgirl_cray2.gif girl_cray2.gif girl_cray2.gif girl_cray2.gif . الی چی خاله 

رفته بالای پشت بوم. نمیدونم چی شده یهو پاش گیر کرده به لبه شیشه نورگیر . پاش سه تا بخیه خورده.  

زنگ زدم بهش گفتم پات چی شده خاله . گفت: پامو کوک زدن خاله!  

 

من و مامانم اینقده جیغ  زدیم که فشارمون افتاد. بعد رفتیم دکتر برام آمپول نوشت .گفت دکتره اینقد مخشاشو زشت مینوشت. بهش گفتم مخشات مثل سیم تلفن!!!

نقاشی سفید!!!

سلام به دوست جونیا. خوبین؟ 

امروز میخام از یه پسر بچه کلاس دومی براتون بگم ببینید این نسل جدید عجب  موجوداتی هستند!!! 

مامان من امسال معلم کلاس دوم. میگفت روز اول بهشون گفتم که نقاشی بکشند.   بعد از یک ربع یکی از پسر بچه ها برگشو میده دست مامان من. 

مامانم: این که سفیده. پس نقاشیت کو؟ 

پسر: نقاشی کشیدم  

 مامانم: چی کشیدی این که سفیده 

پسر: خدا رو کشیدم. خدا نه دیدینی نه کشیدنی!!! 

مامانم: 

مامانم: بدووو. بدو برو نعمتهای خدا رو بکش. کوه بکش. خونه بکش. گل و درخت بکش...

یک ربع جلب نشسته بعد برگشو آورده.....