دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

شکافتن بخیه..

و اما...............

شکافتن بخیه پای الهه هم داستانی داره. داستان که نه. تلفاتی داشت. زنگیدم به خواهرم بپرسم الهه چطوره؟ گفت دیشب بردیمش دکتر. من و دو تا پرستار دیگه محکم گرفته بودیمش و الهه هم در حد توان جیغ میزد.ماشالا صدا داره ها.

خلاصه خواهرم میگفت آخراش که خسته شده بودیم با دستش چنان مشتی پای چشمم زد و با پاش محکم زده تو شکم پرستاره. مونده بود پرستار سوم که از خجالت اونم در اومده بود و یه گازززززززززززززززززززززززززززز کوچولو!!! به دستش گرفته بود. خیلی کوچولو در حدی که جای دندوناش رو دستش مونده بود.

یادم افتاد به بچگیاش وقتی میخابیدیم چشمامون و می بستیم میرفت یه مگس کش میورد و چنان شپلق میزد تو صورتمون یا خودش و مینداخت رو شکممون همچین که نفسمون گیر میکرد و رو به کبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودی میرفتیم.

یادش بخیر.خواهر بیچاره من از ترس شبانه روز نمیتونست یک لحظه چشماشو ببنده.الهی فداش شم بچه که بود همه صورتش لپ بود. میمیرم برا بچه تپل که دست و پاهاش پر چین باشه.

 

عکس بچگیای الهه. فدات شم

کوک!!!

الهه جونممممممممممممممممgirl_cray2.gif girl_cray2.gif girl_cray2.gif girl_cray2.gif . الی چی خاله 

رفته بالای پشت بوم. نمیدونم چی شده یهو پاش گیر کرده به لبه شیشه نورگیر . پاش سه تا بخیه خورده.  

زنگ زدم بهش گفتم پات چی شده خاله . گفت: پامو کوک زدن خاله!  

 

من و مامانم اینقده جیغ  زدیم که فشارمون افتاد. بعد رفتیم دکتر برام آمپول نوشت .گفت دکتره اینقد مخشاشو زشت مینوشت. بهش گفتم مخشات مثل سیم تلفن!!!

نقاشی سفید!!!

سلام به دوست جونیا. خوبین؟ 

امروز میخام از یه پسر بچه کلاس دومی براتون بگم ببینید این نسل جدید عجب  موجوداتی هستند!!! 

مامان من امسال معلم کلاس دوم. میگفت روز اول بهشون گفتم که نقاشی بکشند.   بعد از یک ربع یکی از پسر بچه ها برگشو میده دست مامان من. 

مامانم: این که سفیده. پس نقاشیت کو؟ 

پسر: نقاشی کشیدم  

 مامانم: چی کشیدی این که سفیده 

پسر: خدا رو کشیدم. خدا نه دیدینی نه کشیدنی!!! 

مامانم: 

مامانم: بدووو. بدو برو نعمتهای خدا رو بکش. کوه بکش. خونه بکش. گل و درخت بکش...

یک ربع جلب نشسته بعد برگشو آورده.....

روزا یا شبها؟!!!

دیروز وقتی داشتم آماده بیرون رفتن میشدم رفتم تو اتاق خواب که دیدم واااااااااااااااااای این دیگه کجا بود؟؟ یهو شکه شدم.  موندم چیکار کنم؟ رفتم مگس کش و بیارم که تا اومدن من بیکار ننشست و رفت چسبید به کنار سنگ زیر چوب لباسی. منو میگی لجم در اومد.  آخه میکروب این همه جا.  

 

گفتم چرا وقتی سعید  هست نمیری اون گوشه موشه ها حالا که من هستم برا من شرایط سخت ایجاد میکنی    . خلاصه زنگ زدم به سعید: 

 

سعید: جونم .....

من: نق نق 

سعید: چی شده گلم؟ 

من: خیلی نققققققققققققق 

سعید: چی شده خب ؟

من: هان. دوباره سوسک 

سعید: فقط همین. خب بکشش 

من: شرایط سخت 

سعید: کجاست مگه؟

من: چسبیده به سنگ کف چوب لباسی  

بازم من: حالا چیکار کنم؟   نققققققققق نققققققققق  

 

سعید: اول یه نفس عمیق بکش.  آرامش خودتو حفظ کن.   با اعتماد به نفس کامل مگس کش و بیار و بکشش   

من: ا. سوسک کشتن از کی تا حالا اعتماد به نفس میخاد؟ حالا که اتاق و پر سم کردم اونوقت دیگه مسخرم نمیکنی.   

سعید: نه ه ه ه ه ه ه . سم نریزیا ( آخه منم سم میریزما. از فاصله شونصد متری نصف سم و خالی میکنم) 

من: میترسم بپره 

سعید: نه نترس اینا  روزا راه میرن شبا میپرن !!!

من: نخیرم. اینا زنها رو که میبینن میپرن مردا رو که میبینن راه میرن. 

سعید: خب بکشش. خبرشو بهم بده که برات یه جایزه بخرم.

من: باشه. برام دعا کن. چاره دیگه ای ندارم. باااااای  

من: اول یه روسری بلند پوشیدم که اگه پرید تو موهام نپره. بعدش مگس کش و برداشتم و اینقد فحش دادم تا روحیه اش تضعیف شد یکم خودشو نشون داد ولی بعد رفت تو کیف دستیم که کنار چوب لباسی بود. منو میگی.... 

 

خلاصه با هزار جیغ و داد اومد بیرون منم تا میخورد زدمش.    مگس کش منم از این خیلی مدلیاست که جک و جونورا کیف میکنند میزنیشون. منم شجاع!! تمام اعتماد به نفسم تو یه ضربه بود که فایده نداشت. به هر زحمتی بود کشتمش. 

 

بعد زنگ زدم به سعید گفتم منم زن شجاع.  کشتمش.   آب قند لطفا.....  

بعد رفتم با کاغذ فلش درست کردم از دم در ورودی تا محل حادثه. و کلی صحنه جرم و براش بازسازی کردم.حیف عصر خونه نبودم ببینم چه عکس العملی داشت.

خاطرات شمال محال یادم بره......

توی مسیر شمال بودیم که دایی هام توی ترافیک گیر کرده بودن. ما زنگیدیم به من زنگ بزنبهشون که ما توی فلان رستوران توقف میکنیم. ما رفتیم نمازامون و خوندیم و اومدیم نشستیم تو ماشین. 

  

من یه جفت دمپایی داشتم که اتفاقا خیلی هم راحت بود ولی نمیدونم چرا   شصت پام تاول زده بود. تا رسیدن بقیه من نشستم توی ماشین و یکی از پاهام توی ماشین روی دمپایی بود و اون یکی پایین ماشین روی دمپایی گذاشته بودم. 

حسابی سرگرم خوندن یه کتاب نامی شدم   پام شدیدا جز میزد.  پامو گذاشتم رو اون یکی پامو و یه چسب زخم زدم روش. اصلا نفهمیدم کی اومد.  کی رفت. 

 

یهو سعید گفت دایی ها اومدن در و ببند تا بریم  منم در و بستم و راه افتادیم.  بین راه یهو اومدم دمپایی هامو پام بکنم دیدیم نیس.  

 

ترکیدم از خنده.  قهقههگفتم منو همونجا که سوار شدم ببرین!!!! whistlingسعید که وقتی فهمید حسابی از خجالت خودش در اومد از بس بلند بلند خندیدgirl_haha.gif و روحیمو تضعیف کرد. girl_cray2.gif ولی پیش مامان و بابام خجالت کشیدم.   

 

آخه پام حسابی جز میزد. منم پامو گذاشتم رو اون یکی دمپاییم. . نمیتونستم دمپایی بپوشم. با کلی خواهش و اصرار و التماس و قسم و آیه این ماجرا بین خودمون موند.   

 

اخطار نامه: پسر دایی گرام اگه این مطلب و خوندی دهنت قرص باشه. به کسی چیزی نگیاااااااااااااااااااااااا.

اولین سالگرد ازدواجمون!!!

امررررررررررررررررروززززززززززززززززز اولین سالگرد ازدواجمون. چقدر زود گذشت. 365 روزه که ما ازدواجیدیم.    چهار پنج بار پشت سر هم وقتی که من تاریخ و روز از دستم در میرفت. سعید صبح زود که از خواب بیدار میشدیم با یه شاخه گل رز ماهگرد ازدواجمون و تبریک میگفت....  

دیشب رفته بودیم بیرون. خیلی خسته بودیم. ساعت ده و نیم بود که خابیدیم.    

 

یکم با هم حرف زدیم. بعد گفتم: سعید جونم کی ساعت دوازده میشه؟ یه نگاه تو چشمام کرد و خندش گرفت. گفت: ای شیطون...  

گفتم یکم صبر کن. رفتم دو تا شاخه گل رز از تو گلدون آوردم و تقدیمش کردم. گفتم چون ممکن خوابم ببره اینا رو داشته باش تا صبح تقدیمت کنم... 

میدونم همسر خوبی برات نبودم  و از این بابت ازت معذرت میخام. و خیلی حرفای دیگه که برات نوشتم رو کاغذ و تو جشن کوچیک امشب بهت میدم..... 

11 شهریور هم تولد سعیدمه. هر چی فکر کردم چی براش بخرم دیدم همه چی داره. میخاستم دوربین دیجیتال براش بخرم که قبل از شمال خودش خرید و کلی خورد تو ذوقم.  

 

تصمیم گرفتم یکی از قسطهای مکه مون و بدم. به نظرتون خوشحال میشه؟؟ 

همسر نوشت:!!! دوستت دارم سعیدم. با تو احساس خوشبختی و آرامش میکنم. بابت همه خوبیات ممنون عزیز دلم....

مسافرت

شدیدا به یه مسافرت احتیاج داشتم که خدا رو شکر جور شد. فردا داریم میریم شمال. جای همتون و خالی میکنم. امیدوارم سفر همه بی خطر باشه. سفر ما هم بیخطر باشه..... 

اعتراف

بعضی وقتها خیلی بی حوصله میشم. خیلی بددددددددددددد میشم. همشم مقصر خودمم...... 

لعنت به من....

واسه دل خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اجازه هست؟!!!

باز هم داستان های من و الهه: 

الهه هر وقت چیزی و بدون اجازه برمیداره (گاهی وقتها یادش میره به خالش رفته)!!!بهش میگیم اجازه گرفتی و برداشتی. معذرت خواهی میکنه و اجازه میگیره. 

چند شب پیش سعید یه عکس از الهه گرفت. اون موقع شلوغ بود و نشد عکسشو ببینه. بعد از یک ساعت گوشی  سعیدم و برداشت. بهش گفتم: از عمو سعید اجازه گرفتی؟ که اومد اجازه گرفت و عکسشو دید.... 

این گذشت تا اینکه الهه یه اسباب بازی فکری خیلی جالبی داشت. ما رفتیم خونه مامانم الهه هم اونجا بود. داشت بازی میکرد. سعید هم خوشش اومد نشست کنار اسباب بازی و یه قطعشو برداشت. 

الهه زل زده بود تو چشمای سعید. بعدم نه گذاشت نه برداشت. گفت: آقا سعید من اجازه میدم با اسباب بازیام بازی کنی!!!!! 

                                                            اینم عکس الهه خاله   

     

اینم عکس فارغ المهد کودکی الهه!!!  

 

قربونت بره خاله با این زبون درازت!!!البته چشمای نازت.  

 

و اما اینم امیر محمد فینگیلی عمه که داره انور میخوره!!!

قربون چشات برم دگمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه چی!!!