دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

سلام. وای چقد دلم تنگ شده بود برا اینجا. احساس غریبی میکنم. امشب پسری لطف کرد زود خابید و من فرصت پیدا کردم ی سری بیام اینجا. 

پسرم  چند روز دیگه شیش ماهش تموم میشه. کم کم داره بزرگ میشه. خیلی بهتر شده. خیلی اروم تر شده نسبت به اولش.  

بعد از شش ماه انتظار اینم عکسای پسرم.   

 

 

 

 

 

  

 

  

 

 

بگین هزار ماشالا......فدات بشه مامان.....

خاطرات زایمان!!!

سلام به همگی.خوبین؟ وای چقد دلم براتون تنگ شده. به معنای واقعی تمام وقتم پر شده. خدا خوب سرمو بند کرده. نیما جان در حال حاضر خابیده و تا بیدار نشده میخام براتون از خاطرات شییییییییییییییییییییییییریییییییییییییییییییین !!!! زایمان بگم.


روز دوشنبه هشتم دی یکم دلم درد گرفت روز سه شنبه یکم بیشتر درد گرفت و ی وضعیتی؟؟؟؟ پیش اومد که من رفتم پیش دکترم اصفهان. من هر وقت میرفتم دکتر در و که باز میکردم میگفتم من میترسم بزام. اونم میگفت حقته. منم حسابی دلگرم میشدم. عصر سه شنبه که رفتم من گفتم میترسم بزام. گفت تو تا صبح زایمان میکنی. منو میگی. وااااااااااااااااااای. یهو دلم ریخت.دکترم خیلی باحال بود. حسابی با هم شوخی کردیم. گفت نصفه شب منو بیدار نکنیا. گفتم پول دادم باید بیای.


رفتیم خونه و تا ساعت یازده دردش شدید نبود. ساعت دوازده شب درداش یکم یکم شدید شد. جالبیش این بود که سعید بمیرم براش فرداش امتحان داشت .من از این سر اتاق به اون سر راه میرفتم و اخ و وای میکردم سعید میگفت چیکار کنم. گفتم هیچی درستو بخون.......

شبش به مامانم نگفتم که رفتم دکتر و تا صبح زایمان میکنم.مامانم اینا مهمونی بودن گفتم بعدش میگم که حداقل مهمونی به دلش زهر نشه. ساعت یازده دوازده صد تا زنگ زدم تا بالاخره به مامانم گفتم اگه شبی نصفه شبی اومدم دم خونتون نترسین.


تا ساعت سه به خاک بر سری دردا رو تحمل کردم. رفته بودم تو راه پله نشسته بودم هوا هم حسابی سرد. احساس میکردم نفس کم میارم. ساعت سه به سعید گقتم سعید دیگه نمیتونم پاشووووووووووووووو. رفت مامانم و مامانش و اورد خونمون. منم از بس درد داشتم نمیتونستم حرف بزنم فقط نفس عمیق میکشیدم. بعدش مامانم و مامانش گقتن ا مریم یادمون رفت فلاکس ابجوش بیاریم. فلاکست کجاست. حالا منتظر بمون تا اب جوش بیاد و همراهان گرامی چایی و قند بردارند.فک کن......اون لحظه میخاستم.....نه. ولی نکردم...


خلاصه تا ما برسیم بیمارستان اصفهان ساعت چهار شد. من و پذیرش کردن.به محض اینکه رفتم تو اتاق. ی خانومیه ای جیغ و جیغ بچه ام  داره دنیا میاد. رو تخت اولی دراز کشید و منم تنها بودم تو زایشگاه گفتم وای حالا جیغ میزنه من میترسم. شیش تا قدم رفتم اونطرف تر که صدا بچه اش اومد.

منو میگی: تا حالا تو عمرم به این اندازه تعجب نکرده بودم. چسبیدم به سقف. نرفتم نگاش کنم چون خون ببینم فشارم میفته. بچه اش دیدم پرستاره اورد.

از بخش رفتم بیرون و به سعید گفتم زاید. گفت چی. گفتم زاید. بدون دکتر بدون بخیه. بدون هیچ کمکی رو تخت معمولی....... واسه چند لحظه دردام یادم رفت. سعیدم گفت نگران بودم حالا دادو فریاد میکنه بهت استرس وارد میشه. منم گفتم نه. روحیه گرفتم.


لباس پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم چشمتون روز بد نبینه واقعا درداش وحشتناکه. یعنی فک کن وقتی دلت میپیچه چه حالیه. فک کن این درد یکی دو دقیقه مدام باشه ول نکنه. نفس کم میاره ادم. وای.....

ولش کن چیکار داری بقیه اش بوققققققققققققققققققققققققققققققققق تا اینکه ساعت هشت زایمان کردم.دهم دی ماه. بچه ام 10/10/93شد.بخیه هاشم خیلی درد اومد موقع زایمان گریه نکردم موقع بخیه اشکم در اومد.

بچه ام گذاشتم رو سینه ام خیلی ناز بود. خدا رو شکر سالم بود. بعدشم ساعت ده اوردن منو تو بخش و ی شب تو بیمارستان بودم پرستارا و دکترا همه ذوقش و میکردن از بس مو داشت ماشالا درشت بود.و فرداش خانوادگی اومدن دنبالم و رفتیم خونه مامانم. شوهرم ی تک دست و مادر شوهرم ی النگو دستم کردن. منم خ ر شدم!!!!


نیما جان مینویسم که یادم نره فقط گریه میکردی. بیچاره سعید امتحان داشت ی پاش دانشگاه بود ی پاش سر کار ی پاش خونه مامانم.این که شد سه تا پا.......چیکار داری خیلی غصم شد براش.

بعد زایمانم احساس میکردم دیگه جون تو بدنم نیست. یعنی واقعا نبود. تحمل کوچکترین دردی و نداشتم. نمیدونم روز چندم بود تب و لرز کردم رفتم دکتر سه تا پن سیلین  زدم فردا عصرش دوباره حالم بد شدددددددددددددددددد. باز رفتم دکتر ی سرم زدم یکم بهتر شدم. ی حالی داشتم. گریه میکردم میگفتم من نمیتونم نیما رو بزرگ کنم. خدایا شکرت که میگذره. نیما هم مداممممممممممممممممممم گریه میکرد.


هی گولمون زدن از چله در بره خوب میشه. چله گذشت و همچنان گریه. گفتن دو ماهش بشه خوب میشه. همچنان گریه. گفتن چهار ماهش بشه. همچنان گریه. ولی الان بهترش ده خدا رو شکر شایدم من عادت کردم. بچه ام ده اردیبشت چهار ماهش پر میشه میره تو پنج ماه.(قابل توجه بعضیا)


دلتون نخاد !!!! جیگری شده واسه خودش. خنده میکنه. ذوق میکنه. میخاد برگرده شیطون شده به زور پوشکش میکنم. قول نمیدم ولی عکساشو براتون میزارم.


نهم اردیبهشت عروسی خالمه من و این همه خوشبختی محاله. نیما جان فقط در اغوش من میخابه من تکون بخورم چشماش باز میشه و .....خدایا چهار ماهش داره تموم میشه این خاب و خوراکشم درست بشه من خیلی ذوق میکنم.


به اندازه پنج ماه حرف دارم حیف وقت نیست. امشب میخایم جهاز ببریم.دعا کنید بچه ام بخابه خیلی خیلی خیلی بد میخابه و اذیتم میکنه شبها. روزا بهتر میخابه. دعا کنید .


سعی میکنم زود بیام. 

ببخشین

پسرک خیلی نا ارومه. وقت هی اری رو هم ندارم. شرمنده وقت ندارم عکساشو براتون بزارم.

پیشاپیش عید و به همتون تبریک میگم. ایشالا سال خوبی داشته باشین. برام دعا کنین. خیلی سخته مخصوصا شب کاریای سعید. دست تنها مدامممم گریه میکنه.....

مامان مریم و بابا سعید

سلام به همگی. من مریم هستم یک مامان. بسیار خسته خواب نرفته. بسیار له. بالاخره منم مامان شدم. الهی شکلشو برمممممممممممممممممم فرشته کوچولوی ما روز دهم دی ساعت 8:30 صبح  تو بیمارستان خانواده اصفهان بدنیا اومد و لبخند و شادی و رو لب همه ما نشوند. 

پسری روز و شب و بلد نیست و بیشتر روز خواب و همه شب بیدار. من و بابا سعیدشم فقط نگاه چش چیاش میکنیم و تعجب که هیچ نشانه ای از خواب توش نیست. 

اسم پسرمون و گذاشتیم آقا نیما.از خاطرات زایمان و خونه مامانم و خونه خودمون ی روز مفصلا براتون حرف میزنم. خیلی خوش گذشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

پی نوشت: به زودی در این مکان عکس پسرمون گذاشته میشود.

ووویی من میترسم.....

سلام به همگی. خوبین؟ 

من و پسری و بابایی حالمون خوبه وپسری دو هفته دیگه وقت داره.شبها خواب زایمان میبینم و ترس تمام وجودمو میگیره. دیشب تا حالا دل درد دارم ولی نه درد زایمان. 

تو رو خدا برام دعا کنید. خیلیییییییییییییییییییییییییییییی میترسم. ببخشید با شاهکار هنری من مودم سوخت و من دیگه نت ندارم که عکس سیسمونی براتون بزارم. ایشالا سر فرصت عکس نینی و اتاقش و با هم میزارم. 

 

دارم خونه تکونی میکنم. مگه تموم میشه.تو اشپزخونه گیر گردم.بیچاره سعید.درس. امتحان پروژه. حساسیت فصلی. سرفه های شدید. شب کاری و روز کاری. کلاسای دانشگاه. زایمان من وسط امتحاناتش و........خدا جون کمکش کن. 

سعیدم خیلی میخامت. عاشقتم.......

الناز چی...

ممنون از دعاهاتون. الناز از 5 شنبه تب کرد. تب شدیددددد. جمعه صبح رفتیم دکتر که تشخیص نداد متاسفانه. شنبه صبح باز بردیمش پیش ی دکتر گفت آب بدن بچه خیلی کم شده باید سرم بزنه. 

بیچاره اینقد بی حال شده بود که رو دستمون بود نا نداشت چشماشو باز کنه گریه کنه.بمیرم برات. خلاصه سرم هم فایده نداشت و کار به بیمارستان کشید و تشخیص دادن ویروس گرفته. 

ار روز شنبه این بچه اروم و قرار نداشت همش ناله میکرد. اینقد الناز مظلوم بخدا. در شرایط عادی صداش در نمیاد. حتی وقتی از خواب بیدار میشه اصلا گریه نمیکنه ما نمیفهمیم کی بیدار شده این بچه. خودش با دست و پاهاش بازی میکنه تا وقتی یکی بیاد سراغش..... 

خلاصه این بچه از شنبه تا چهار شنبه فقط ناله میکرد. جیگرم خون شد این بچه رو دیدم. مدام میومدن ازش خون میگرفتن. دست و پاهاش خونی. سرم وصل کردن به بچه هم که دیگه نگو. نفسش بالا نمیمومد. هر روزم باید جای سرم بچه رو عوض میکردم چون رگ بچه نازک. 

خیر نبینن پرستارا. ی سرم میکردن تو پای بچه و روش کلی چسب و آتل. اصلا نفهمیدن سرم میره زیر پوست و تو رگ نمیره. هی میدیدیم بچه اروم نمیگیره. مدام گریه میکنه. بیچاره درد داشته. اینقد گریه میکرد تا خابش ببره. چقدر این بچه زجر کشیدددددد. خواهرم که بیچاره همش بالا سر بچش بود و زجر کشیدنش و میدید. 

 

الهی شکر بهد 5 روز تبش اومد پایین و مرخصش کردن. بچه تو این 5 روز فقط سرم بهش وصل یود. آب شد الناز. تبش خوب شده ولی معذرت میخام تا 10 روز اسهالش همچنان ادامه داره....هیچی هم نمیخوره. 

 

هفته خیلی بدی بود..... نوشتم که وقتی الناز بزرگ شد بدونه  چقدر مامانش و بقیه گریه کردیم و غصه خوردیم. بچه که همین جوری بزرگ نمیشه. پیر میکنه ادمو..... 

 

متاسفانه زندایی سعیدم هم سرطان گرفته. برای شفاش ی حمد شفا بخونید.....خدایا امتحانات خیلی سخته. ی کمکی راهنمایی چیزی.....

تو رو خدا واسه الناز(بچه خواهرم) 8 ماهشه دعا کنید. الان تو بیمارستان بستری. بمیرم خاله برات . دردت بجونم که تو درد نکشی. الان روز سوم که درد میکشه. خدایاااااا به بزرگیت قسم همه مریضا رو شفا بده این بچه طفل معصومم شفا بده. 

ی حمد شفا بخونید به نیت شفای همه مریضا......

هوای بارونی دل من

امروز هوا بارونی مثل هوای دل من. خدایا باز اومدم تو خونه و همه چی اومد جلو چشمام. برام دعا کنید بچه ها. احساس پوچی شدید میکنم...

دلم پر غصه است پر درد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدایا شکرت

سلام. خوبین؟ سلام به پسر گلم. سلام به شوهر عزیزم. امیدوارم حالت خوب باشه نفس مامان. این روزا یکم درگیر خرید سیسمونی ام.ببخش اگه اذیت میشی مامانی. 

واژه مامان. یکم برام باورش سخته. دو سال از زندگی مشترکمون گذشت و قراره دی ماه ی فرشته کوچولو به جمعمون اضافه بشه. جدی الان تازه معنی گذشت عمر و میفهمم. 

پنج شنبه جمعه جاتون خالی رفتیم محلات و آبگرم. خدایی سعید هوامو خیلی داشت. خدایا شکرت. این همه گذشت و فداکاری جز عشق و دوست داشتن چه معنی میتونه داشته باشه. سنگ تموم گذاشت برام. خیلی هم خوش گذشت. 

همسرم با تمام وجود عاشقتم.بخاطر تموم خوبی ها و مهربونیات ممنون.خدایا شکرت. هزاران مرتبه شکرت. 

راستش امروز یکم دلم گرفت. اخه دیشب همسایه طبقه پایینمون اسباب کشی کرد رفت. صبح که از خواب بیدار شدم هیچ صدایی نمیومد. نه خودش نه بچه اش. همیشه با صدای بچه اش بیدار میشدم انرژی میگرفتم. 

یادم افتاد به اولین شبی که بعد از بدنیا اومدن بچه اش اومدن خونه. صدای  ی نوزاد. خیلی شیرین بود. 

خدا کنه ی مستاجر خوب پیدا بشه. من از تنهایی میترسم.

 

کلی کار دارم.اصلا هم حسش نیست.... 

هنوز اسمی برای بچمون انتخاب نکردیم... 

کلی کار داریم باید یکی از اتاقها رو واسه سیسمونی خالی کنیم... 

کلی خرید دارم ولی دیگه راه رفتن برام سخت شده و زود خسته میشم.... 

دلم میخاد اتاق پسرمو تزئین کنم ولی حس خلاقیتم کار نمیکنه. لطفا راهنمایی کنید.....  

دلمم برا سعیدم تنگ شده.از وقتی باردار شدم دلتنگی با تمام وجود حس میکنم. حس میکنم جدی جدی دو برابر شده این حس. همینطور حس دوست داشتنم.حس میکنم پسرمونم خیلی دلتنگ بابای مهربونش. 

 

تقدیم به تو مهربونم که وجودت سراسر ارامش و عشق و محبت.