دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

خاطرات زایمان!!!

سلام به همگی.خوبین؟ وای چقد دلم براتون تنگ شده. به معنای واقعی تمام وقتم پر شده. خدا خوب سرمو بند کرده. نیما جان در حال حاضر خابیده و تا بیدار نشده میخام براتون از خاطرات شییییییییییییییییییییییییریییییییییییییییییییین !!!! زایمان بگم.


روز دوشنبه هشتم دی یکم دلم درد گرفت روز سه شنبه یکم بیشتر درد گرفت و ی وضعیتی؟؟؟؟ پیش اومد که من رفتم پیش دکترم اصفهان. من هر وقت میرفتم دکتر در و که باز میکردم میگفتم من میترسم بزام. اونم میگفت حقته. منم حسابی دلگرم میشدم. عصر سه شنبه که رفتم من گفتم میترسم بزام. گفت تو تا صبح زایمان میکنی. منو میگی. وااااااااااااااااااای. یهو دلم ریخت.دکترم خیلی باحال بود. حسابی با هم شوخی کردیم. گفت نصفه شب منو بیدار نکنیا. گفتم پول دادم باید بیای.


رفتیم خونه و تا ساعت یازده دردش شدید نبود. ساعت دوازده شب درداش یکم یکم شدید شد. جالبیش این بود که سعید بمیرم براش فرداش امتحان داشت .من از این سر اتاق به اون سر راه میرفتم و اخ و وای میکردم سعید میگفت چیکار کنم. گفتم هیچی درستو بخون.......

شبش به مامانم نگفتم که رفتم دکتر و تا صبح زایمان میکنم.مامانم اینا مهمونی بودن گفتم بعدش میگم که حداقل مهمونی به دلش زهر نشه. ساعت یازده دوازده صد تا زنگ زدم تا بالاخره به مامانم گفتم اگه شبی نصفه شبی اومدم دم خونتون نترسین.


تا ساعت سه به خاک بر سری دردا رو تحمل کردم. رفته بودم تو راه پله نشسته بودم هوا هم حسابی سرد. احساس میکردم نفس کم میارم. ساعت سه به سعید گقتم سعید دیگه نمیتونم پاشووووووووووووووو. رفت مامانم و مامانش و اورد خونمون. منم از بس درد داشتم نمیتونستم حرف بزنم فقط نفس عمیق میکشیدم. بعدش مامانم و مامانش گقتن ا مریم یادمون رفت فلاکس ابجوش بیاریم. فلاکست کجاست. حالا منتظر بمون تا اب جوش بیاد و همراهان گرامی چایی و قند بردارند.فک کن......اون لحظه میخاستم.....نه. ولی نکردم...


خلاصه تا ما برسیم بیمارستان اصفهان ساعت چهار شد. من و پذیرش کردن.به محض اینکه رفتم تو اتاق. ی خانومیه ای جیغ و جیغ بچه ام  داره دنیا میاد. رو تخت اولی دراز کشید و منم تنها بودم تو زایشگاه گفتم وای حالا جیغ میزنه من میترسم. شیش تا قدم رفتم اونطرف تر که صدا بچه اش اومد.

منو میگی: تا حالا تو عمرم به این اندازه تعجب نکرده بودم. چسبیدم به سقف. نرفتم نگاش کنم چون خون ببینم فشارم میفته. بچه اش دیدم پرستاره اورد.

از بخش رفتم بیرون و به سعید گفتم زاید. گفت چی. گفتم زاید. بدون دکتر بدون بخیه. بدون هیچ کمکی رو تخت معمولی....... واسه چند لحظه دردام یادم رفت. سعیدم گفت نگران بودم حالا دادو فریاد میکنه بهت استرس وارد میشه. منم گفتم نه. روحیه گرفتم.


لباس پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم چشمتون روز بد نبینه واقعا درداش وحشتناکه. یعنی فک کن وقتی دلت میپیچه چه حالیه. فک کن این درد یکی دو دقیقه مدام باشه ول نکنه. نفس کم میاره ادم. وای.....

ولش کن چیکار داری بقیه اش بوققققققققققققققققققققققققققققققققق تا اینکه ساعت هشت زایمان کردم.دهم دی ماه. بچه ام 10/10/93شد.بخیه هاشم خیلی درد اومد موقع زایمان گریه نکردم موقع بخیه اشکم در اومد.

بچه ام گذاشتم رو سینه ام خیلی ناز بود. خدا رو شکر سالم بود. بعدشم ساعت ده اوردن منو تو بخش و ی شب تو بیمارستان بودم پرستارا و دکترا همه ذوقش و میکردن از بس مو داشت ماشالا درشت بود.و فرداش خانوادگی اومدن دنبالم و رفتیم خونه مامانم. شوهرم ی تک دست و مادر شوهرم ی النگو دستم کردن. منم خ ر شدم!!!!


نیما جان مینویسم که یادم نره فقط گریه میکردی. بیچاره سعید امتحان داشت ی پاش دانشگاه بود ی پاش سر کار ی پاش خونه مامانم.این که شد سه تا پا.......چیکار داری خیلی غصم شد براش.

بعد زایمانم احساس میکردم دیگه جون تو بدنم نیست. یعنی واقعا نبود. تحمل کوچکترین دردی و نداشتم. نمیدونم روز چندم بود تب و لرز کردم رفتم دکتر سه تا پن سیلین  زدم فردا عصرش دوباره حالم بد شدددددددددددددددددد. باز رفتم دکتر ی سرم زدم یکم بهتر شدم. ی حالی داشتم. گریه میکردم میگفتم من نمیتونم نیما رو بزرگ کنم. خدایا شکرت که میگذره. نیما هم مداممممممممممممممممممم گریه میکرد.


هی گولمون زدن از چله در بره خوب میشه. چله گذشت و همچنان گریه. گفتن دو ماهش بشه خوب میشه. همچنان گریه. گفتن چهار ماهش بشه. همچنان گریه. ولی الان بهترش ده خدا رو شکر شایدم من عادت کردم. بچه ام ده اردیبشت چهار ماهش پر میشه میره تو پنج ماه.(قابل توجه بعضیا)


دلتون نخاد !!!! جیگری شده واسه خودش. خنده میکنه. ذوق میکنه. میخاد برگرده شیطون شده به زور پوشکش میکنم. قول نمیدم ولی عکساشو براتون میزارم.


نهم اردیبهشت عروسی خالمه من و این همه خوشبختی محاله. نیما جان فقط در اغوش من میخابه من تکون بخورم چشماش باز میشه و .....خدایا چهار ماهش داره تموم میشه این خاب و خوراکشم درست بشه من خیلی ذوق میکنم.


به اندازه پنج ماه حرف دارم حیف وقت نیست. امشب میخایم جهاز ببریم.دعا کنید بچه ام بخابه خیلی خیلی خیلی بد میخابه و اذیتم میکنه شبها. روزا بهتر میخابه. دعا کنید .


سعی میکنم زود بیام. 

نظرات 5 + ارسال نظر
بلورین شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:06 ب.ظ http:// boloorin.blogsky.com

وایی مریم واقعا دردای زایمان وحشتناکه...اون لحظه هیچ کاری از دستت بر نمیاد جز اینکه فقط بگذره...تحمل هم نمیشه کرد...
زود به زود بیا...منم بس که از محیط وب دور بودم دلم تنگ شده...حالا باز من بیشتر از تو میام اینورا...

وای یادم نیار درداشو
خیلی بد بود خدا رو شکر تموم شد
دومی و چه کنیم؟!!!!

اومدم فدات شم.

فریبا سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:16 ق.ظ

سلام عزیزم،
خوش به حالت بچه به سلامتی دنیا اومد و خیالتتتتت راحت شد. من شمارش معکوسم شروع شده بیستو پنج روز دیگه احتمالا زایمان کنم،خیلی شدید نگرانم و استرس دارم برام دعااااااا کن

سلام گلم.
ایشالا بچه شما هم به خوبی دنیا میاد عزیزم. این نگرانی ها طبیعی. اصلا نگران نباش.
خدا کمکت میکنه. برا من و پسرمم دعا کن. دعا کن اروم بشه. من یکم روحیه ام شاد بشه.
یادت نره ها برام دعا کن. اصلا هم نترس عزیزم.

مرتضی پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:20 ب.ظ http://i-morteza.persianblog.ir

شب آرزوهاست …
قاصدکی به دست باد دادم
و عهد بسته ام تا رسیدنش به مقصد
برایت دعا بخوانم
نگاهت به آسمان باشد چرا که من
بهترین آرزوها را برایت به قاصدک سپردم تا به خدا برساند.

سلام. ممنون.
راستی روز پسرای دم بخت مشکوک مبارک
اخر من نفهمیدم تو کدوم طرفی؟ پدری؟ پسری؟ شوهری؟
کلا روز جنس مذکر مبارک. اینجوری خیالم راحته شاملش میشی

صدف پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:20 ب.ظ

خدا بهت صبر بده مریمی ....

اصلا با خوندن این پستت به زندگیم امیدوار شدم ...

گریه بچه ... اوه اوه اوه ...

اشکال نداره من بازم میگم بیست سال اولش سخته بعد بیست سال ایشالا دیگه گریه نمیکنه

خوبه گذشت صدف................
الان خیلی بهتره .خدا رو شکر بچه ام فردا وارد پنج ماهگی میشه.
الهی که مادر بشی از نزدیک درک میکنی مادرتو. من بهشت میخامممممممممممممممممم

همون بعضیا سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:56 ق.ظ

من نمی دونستم فلاسک چای جزو لوازم اصلی زایمانه! جالبه والله.
در ضمن من یه کم حساب و کتابم ضعیفه. یه ماه سن بچتو کم حساب کردم. پوزش.
انقد مراحل زایمانو خوب توصیف کردی که خودمو اونجا تصور کردم. من از زایمان می ترسم ولی داشتن بچه آرزومه.
تو الان پاک ترین انسانی. از ته دل واسم دعا کن.

حتما بوده دیگه. لابد فکر میکردن من ی صبح تا شب درد میکشم و شب زایمان میکنم. راهم دور بود. اونا هم گناه داشتن
دیگه تکرار نشه. حسابش دستت باشه یهو دیدی ی دفعه ای ازت پرسیدم. اشتباه بگب من میدونم و توووووووووووووووووو

اوا خدا مرگم. نگووووووووووووو ی عالمشو بوق کردم نگفتم.
تو از زایمان میترسی عزیزم؟ تو که شیش تا شیکم زاییدی!!!

ایشالا توکل به خدا. به امید مادر شدنت عزیزم
نه دیگه کلی نماز روزه دارم باز اومد سر جاش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد